گنجور

 
جیحون یزدی

ای چو زنها کرده تکمیل جمال

کن چو مردان عزم تحصیل کمال

چند از این مال و منالت افتخار

کاین منال و مال را نی اعتبار

کس بمال ارمرد کارآگه بدی

بی سخن قارون کلیم الله بدی

گر به اسبت نازی این نازش در اوست

که اصیل و چابک و نغز و نکوست

خلق ز اسب و استر ارآدم شدند

اهل اصطبل افسر عالم شدند

گر ترا نازش بجامه اطلس است

همچو تو این جامه با صد ناکس است

مرد اطلس پوش اگر ز اطیاب بود

کرم ابریشم یک از اقطاب بود

بگذر از اینها که رطب و یابس است

فخر زیبا بر جناب عابس است

چونکه شه را در وغا بی یار دید

زندگانی برتن خود عار دید

با غلام خود که شوذب داشت نام

گفت رایت چیست درکار امام

شوذب او را داد پاسخ کای دلیر

هرچه زودش جان سپارم هست دیر

گفت طوبی لک چنین خوش دیدمت

زآن سبب بر مشورت بگزیدمت

پس به نزد شه شد و بوسید خاک

گفت ای گردون زعشقت سینه چاک

نیست کس پیشم زتو محبوب تر

دادمت گر بودم از جان خوب تر

دارم اینک عزم رزم این سپاه

نزد پیغمبر تو باش از من گواه

وانکه اسب انگیخت سوی آن گروه

همچو سیلی کو نشیب آید ز کوه

گفت چون دیدش ربیع بن تمیم

کای سپه حقت لنا نارالجحیم

الحذر که شیر شیران است این

گاه کین مرگ دلیرانست این

پور پرشور شبیب شاکریست

بر دم تیغش اجل را چاکریست

کس بتنها سوی او ننهد قدم

که رود ز اول قدم سوی عدم

لشکر از بیم آنچنان پیچان شدند

که ندیده رزم از او بیجان شدند

لیک عابس تاخت هر سو جنگ جو

لفظ چون قندش مکرر مرد کو

چون عمر یک تن هماوردش نیافت

گفت باید جمله بر حربش شتافت

لشکر از جا کرد جنبش یکسره

ماند او چون نقطه اندر دایره

تیغ جز نزدیک چون ناید بکار

بیم جیش از دور کردش سنگسار

در شکستن سنگ هر پولاد مشت

گاه سینه گاه پهلو گاه پشت

شد چو زان بیشرم نامردم نژند

جوشن از بر کند و خود ازسرفکند

گفت من کز سرگذشتم سر ز هوش

خود بار سر بود سربار دوش

چون نمودم ترک جان تن گو مباش

تن چو بیجان گشت جوشن گو مباش

بر تن استم بارش سنگ وکلوخ

همچو گل از دست یاری شنگ و شوخ

مرد کش تاب کلوخ و سنگ نیست

جز زنی رعنا و شوخ و شنگ نیست

الغرض میکشت ده ده بیست بیست

تا بخاک افکند افزون از دویست

لیک از هر جانبش سنگی گران

پوست را با گوشت کند از استخوان

خاک ره با خون او بسرشته گشت

گوشتش با خاک ره آغشته گشت

بسکه خونش ریخته ازسنگ شد

سنگ دشت کینه مرجان رنگ شد

چون ز ضعف از زین نگون شد پیکرش

جیش ببریدند از پیکر سرش

پس ز فخر کشتن آن نامور

شد خصومت جیش را نزد عمر

این همی گفت اوفتاد ازسنگ من

وان دگر گفتا نرست ازچنگ من

گفت ابن سعد از تدبیر شوم

کو نشد مقتول الا از هجوم

جمله را باید بناوردش ستود

زآنکه یک یک کس هماوردش نبود

یاد عابس کز دل جیحون گذشت

موج اشکش از سر گردون گذشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode