گنجور

 
سعیدا

تو جان و من به جانت گشته طالب

تو نور دیده و از دیده غایب

چنان قانون شرعت زد بر آهنگ

که از می شد لب پیمانه تایب

جهان بس خورده با هم فرق نتوان

که در این دوران غرایب از عجایب

ز دست خویش در آتش فتادی

که در معنی اقارب شد عقارب

مکن در کار او عیبی که پیداست

سعیدا چون قلم در دست کاتب