گنجور

 
سعیدا

ای که در تدبیر دنیای دنی بس مایلی

حق زیادت رفته و مشغول فکر باطلی

در ره کج می روی چون مار با صد پیچ و تاب

در طریق راستی ای کهل کاهل، کاهلی

نقش می بینی ز دنیا بی خبر از باطنش

می دوی این ما را در پی، چو طفل از جاهلی

از شمار نقره و زر می شود دستت سیاه

تا چه خواهد کرد مهرش چون کند جا در دلی

می کشی چون سرو قد مغرور می گردی به خود

لیک واقف نیستی از آن که بس بی حاصلی

نقش بر دیوارهٔ دل بسته ای صد آرزو

در پی هر آرزو داری خیالی باطلی

حب درویشان که مفتاح سرای جنت است

داده ای از دست، در فکر سرا و منزلی

هر چه هستی با خدای خویشتن مشغول باش

ز این دو صورت نیست بیرون ناقصی یا کاملی

مشکلت آسان نمی گردد سعیدا هیچ گاه

تا تو در تدبیر آسان گشتن این مشکلی