گنجور

 
کمال خجندی

ای گل روی ترا چون من بهر سو بلبلی

از تو دارد این مثل شهرت که شهری و گلی

می کند در دور حسنت دل همه وقتی خروش

وقت گل هرگز نباشد بلبلی بی غلغلی

زلف بر رخ به تشویش است ز آه سرد ما

همچو بر برگ گل از باد سحرگه سنبلی

فتنه ها دارند در سر عتبرین مویان شوخ

ز آنکه در زیر کله دارند هریک کاکلی

مطربا فرمان من بشنو روان گو یک دو صوت

چون زحلق شیشه از هر سو برآمد قلقلی

گو کله بر آسمان افکن ز شادی لاله وار

هر که می گیرد به باده گلرخی جام ملی

جز سر کویش اقامت را نمی شاید کمال

زانکه عالم بر سر آب است تا محکم پلی