گنجور

 
سعیدا

با تهی دستی علو همت است این از حباب

کاسه اش بر آب و هرگز تر نمی گردد ز آب

جوهر خود را نهان در طبع روشن کرده ام

با وجود آن که عریانم چو تیغ آفتاب

جوش مستی های باطن را چه داند محتسب

کی برد بو تا نریزد بر کنار خم شراب؟

در شکست دل از آن شادم که استاد ازل

کرده در مجموعهٔ تن این ورق را انتخاب

نشئهٔ بخت من و چشم سیاه او یکی است

هر دو همرنگند وحشی طبع و دایم مست خواب

ما نهال خود سعیدا ز آبرو پرورده ایم

خوش‌تر از چین جبین باشد به ما موج شراب