گنجور

 
سعیدا

صفای وقت جهان چون به ما نمی خواهد

که زشت آینهٔ باصفا نمی خواهد

شکست توبه خوش آمد مرا که رو زردی

نمی کشد ز کس و مومیا نمی خواهد

بیا به کشتی بحر فنانشین و برو

ز خود که کشمکش ناخدا نمی خواهد

چنان سبک شده ام در ره وفا که چو کاه

کشیدنم مدد کهربا نمی خواهد

هر آنچه کس طلبد از کریم می یابد

خوش آن که او ز خدا جز خدا نمی خواهد

کسی است نیک که نیکی چو می کند امروز

در آن مقابله فردا جزا نمی خواهد

خوشم به طور سعیدا و بی نیازی او

که زخم، مرهم و دردش دوا نمی خواهد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode