گنجور

 
صائب تبریزی

به درد هر که برآید دوا نمی خواهد

اگر ز پای درآید عصا نمی خواهد

همیشه در دل تنگم شکستگان فرشند

زمین مسجد من بوریا نمی خواهد

برآر تیغ وبکش این سیه درونان را

که خون لاله کسی از صبا نمی خواهد

مرو ز مصلحت خاک راه او بیرون

زیان چشم کسی توتیا نمی خواهد

گذاشتم به خدا کار خویش را صائب

سفینه ام مدد از ناخدا نمی خواهد

 
 
 
کلیم

بیا که دل ز تو غیر از جفا نمی خواهد

سپند از آتش مهر و وفا نمی خواهد

چو من ببرم در آیم برای جا دادن

تو برمخیز که پروانه جا نمی خواهد

بدام حادثه افتاده را ز عقل چه سود

[...]

سعیدا

صفای وقت جهان چون به ما نمی خواهد

که زشت آینهٔ باصفا نمی خواهد

شکست توبه خوش آمد مرا که رو زردی

نمی کشد ز کس و مومیا نمی خواهد

بیا به کشتی بحر فنانشین و برو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه