گنجور

 
سعیدا

موج دریای جنون کی دست بر دل می‌زند

می‌کشد میدان و هردم سر به ساحل می‌زند

پاسبان ماست چون افلاس هرجا می‌رویم

نیست عاقل آن که با ما می‌رود دل می‌زند

بی‌قرار عشق را آرام در فردوس نیست

سالک این راه پشت پا به منزل می‌زند

از رباط کهنهٔ خود ای فلک غافل مباش

دایماً درویش بر دیوار خود گل می‌زند

دل سعیدا طرفه بی‌باکی است در میدان عشق

همچو جوهر خویش را بر تیغ قاتل می‌زند

 
 
 
صائب تبریزی

هرکه دامن بر میان در چیدن گل می‌زند

آستین بر شعله آواز بلبل می‌زند

هرکه بر خود تلخ می‌سازد شکر خواب صبوح

بوسه تر همچو شبنم بر رخ گل می‌زند

نغمه‌اش از بس گلوسوز است در دل‌های شب

[...]

بیدل دهلوی

فطرت آخر بر معاد از سعی اکمل می‌زند

رشته چون تابیده شد خود را به مغزل می‌زند

نشئهٔ تحقیق در صهبای این میخانه نیست

مست و مخمورش قدح از چشم احول می‌زند

خواب خود منعم مکن تلخ از حدیث بورپا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه