سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹

موج دریای جنون کی دست بر دل می‌زند

می‌کشد میدان و هردم سر به ساحل می‌زند

پاسبان ماست چون افلاس هرجا می‌رویم

نیست عاقل آن که با ما می‌رود دل می‌زند

بی‌قرار عشق را آرام در فردوس نیست

سالک این راه پشت پا به منزل می‌زند

از رباط کهنهٔ خود ای فلک غافل مباش

دایماً درویش بر دیوار خود گل می‌زند

دل سعیدا طرفه بی‌باکی است در میدان عشق

همچو جوهر خویش را بر تیغ قاتل می‌زند