گنجور

 
سعیدا

مردمی، فهم، ادا، ترس خدا، رحم بجا

نازم آن چشم سیاه تو که دارد همه را

عشقبازی و فقیری و جنون و غم یار

دارم اینها همه را شکر خدا، نام خدا

نیست باکی ز حوادث چو تو یاور باشی

چه غم از ظلمت عصیان چو تویی راهنما

اثر پیر شدن قطع هوا و هوس است

کار شمشیر در این باب کند پشت دو تا

نصرت از هر طرفی روی دهد برد من است

جذبهٔ زلف دو تا یا کشش آه رسا

هر که را دید طمع بر دل و دینش بربست

چشم او هم به صفت نیست کم از چشم گدا

دور بینند و ز نزدیک نظر می پوشند

همه را چشم به هم دوخته چون بند قبا

عیب پوشیدن این طایفه عیبی است بزرگ

همچو آیینه از این روی نمایند صفا

همچو جغدی به خرابی بنشینی بهتر

نزد همت که روی در کنف بال هما

در مهمات جهان از که توان خواست مدد

موسیی را که بود حاجت کارش به عصا

می سپارم به تو جان و دل خود را اما

هر چه از دست تو آید نکنی باز خطا

بسکه در غیبت خود ریخته اند آب از رو

نیست چون مردمک دیده در این قوم حیا

دلبرم قصد به جان کرده سعیدا برخیز

گر تو را هست دلی جوهر خود را بنما