گنجور

 
سعیدا

ز هجرش جان به کار آمد نیامد

سرشکم در کنار آمد نیامد

خمارآلوده و در کف صراحی

خزان رفت و بهار آمد نیامد

رقیب دیوسیرت شکر ایزد

[به دور] آن نگار آمد نیامد

ز من کاری که مقبول تو باشد

فلک هم دستیار آمد نیامد

سعیدا از تماشای خیالش

مگر جانت به کار آمد نیامد