گنجور

 
حکیم نزاری

ساقیا خیز که گل باز به بستان آمد

بلبل مست دگر باره به دستان آمد

می بگردان که برین تشت نگون سار فلک

دم به دم چون قدح دور تو گردان آمد

در چنین دور به بستان رو با خانه میا

تا نگویند که خود باز به زندان آمد

سبزه بر آب روان باز بدان می‌ماند

که خضر باز سوی چشمه حیوان آمد

مرده با خویش عجب نبود اگر وقت بهار

از خروشیدن مرغان سحر خوان آمد

این بخوری ست که بر مجمر عطار افتاد

یا نسیمی ست که از روضه رضوان آمد

روی کُهسار چنان است که کس پندارد

بر سرش برگ گل و لاله چو باران آمد

هر جواهر که بپرورد و نهان کرد فلک

از دل کوه مگر بر زبرِ کان آمد

بعد از این تو سپری پیش نظر قایم دار

برکش از غنچه بادام که پیکان آمد

وقت عیش است در اطراف گلستان که سحاب

راست چون طبع نزاری گهر افشان آمد