گنجور

 
سعیدا

همت چو دست گیرد رطل گران توان زد

دامن کشان ز عالم سر در جهان توان زد

گر شحنه آشکارا منع مدام کرده

با یار خوش عیاری می را نهان توان زد

بردار دست همت پا بر طلسم خود نه

باشد که پشت پایی بر این و آن توان زد

تیزی زدی و رفتی باز آمدی بر این ره

بر کشته باز تیغی از امتحان توان زد

خون جگر به شادی بی غم نمی توان خورد

جام نشاط [و] عشرت با میهمان توان زد

خوش گفته این غزل را حافظ به حق قرآن

«باشد که گوی عیسی در این میان توان زد»

بگذر ز جان سعیدا در راه فقر پا نه

شاید که پشت پایی بر این و آن توان زد