گنجور

 
غبار همدانی

امروز اگر به سنگی مینای جان توان زد

فردا ز خُمّ هستی رطل گران ‌توان زد

ساقی به کف ندارم چیزی بهای مِی را

جز خرمنی ز دانش کآتش در آن توان زد

دنیا و آخرت را با عشق قیمتی نیست

مِی ده که چار تکبیر بر این و آن توان زد

فردا اگر ز کوثر جامی نمی دهندم

امروز ساغری با حوراوشان توان زد

از ما کناره کردی راه خطا گرفتی

پنداشتی که کامی با دیگران توان زد

بگذار چرخ گردون بر کام ما نگردد

یک شب خدنگ آهی بر آسمان توان زد

رخسار آتشینت تا چند در نقاب است

ما را شراری از وی آخر به جان توان زد

از مرغ بند بر پا پرواز چند خواهی

بگشای رشته تا پر بر لامکان توان زد