گنجور

 
سعیدا

عشق عالمسوز ما بر هم زند تدبیر را

جذبهٔ سرشار ما از هم کند زنجیر را

بسکه شورش در دماغ طفل ما جا کرده است

باز در پستان مادر می کند خون شیر را

گاه در عین جلا بر شعله می پیچد چو دود

می برد از نالهٔ ما آه ما تأثیر را

نیست بیجا در شکنج زلف، دل را جستجو

کعبه رو بیهوده کی سر می کند شبگیر را

کرد چاک سینهٔ ما قدر ابرو را بلند

می دهد زخم نمایان آبرو شمشیر را

سیر گلشن با می و شاهد کند کس را جوان

ورنه هر یک غنچه پیکانی است در دل، پیر را

می شود دل خون ز فکر خنجر مژگان او

سایهٔ آن زلف می پیچد به پا نخجیر را

چون رسد مژگان خونریزش مصور را به یاد

می کند بیدار از خواب عدم تصویر را

در خیال کعبهٔ دیدار و راه مشکلش

می کند یک رفتن از خود کار صد شبگیر را

بند نتوان کرد ای ناصح سعیدا را به پند

بارها دیوانهٔ ما کنده این زنجیر را