گنجور

 
سعیدا

حکم سخن ندادم هر دم زبان خود را

بیهوده وانکردم قفل دهان خود را

در این چمن چو بلبل صد نیش خار خوردم

چون غنچه وانکردم راز نهان خود را

هر کس قدم بیارد این خانه خانهٔ اوست

دایم چو خود شمردم من میهمان خود را

یکسان حساب کردم آینده را به ماضی

نگذاشتم تفاوت هرگز زمان خود را

قد خمیدهٔ ما کاری نکرد آخر

بسیار آزمودیم زور کمان خود را

هر چند خاکساریم عالی است همت ما

بر صدر کس ندادیم زان آستان خود را

برداشتم سعیدا دل را ز دین و دنیا

کردم به عشق، سودا سود و زیان خود را