گنجور

 
صائب تبریزی

از اشک بلبل است رگ تلخی گلاب

نادان کند حواله ز غفلت به آفتاب

از روی آتشین تو دل آب می شود

از روی آفتاب شود چشم اگر پر آب

نتوان به هیچ وجه عنانش نگاه داشت

حسنی که شد ز حلقه خط پای در رکاب

از نازکی به موی میانش نمی رسد

هر چند زلف بیش کند مشق پیچ و تاب

در ابر از آفتاب توان فیض بیش برد

ما می بریم لذت دیدار از نقاب

از موجه سراب شود بیش تشنگی

پروانه را خنک نشود دل ز ماهتاب

اشک ندامت است سیه کار را فزون

در تیرگی زیاده بود ریزش سحاب

موی سفید ریشه طول امل بود

در شوره زار بیش بود موجه سراب

آرام نیست آبله پایان شوق را

مانع نگردد از حرکت آب را حباب

همت عطای خویش نگیرد ز سایلان

یاقوت و لعل رنگ نبازد ز آفتاب

در رد سایلند بزرگان زبان دراز

باشد دلیر کوه گرانسنگ در جواب

گر نیست نشأه سخن افزون ز می، چرا

مستی شود زیاده ز گفتار در شراب؟

در روی آفتاب توان بی حجاب دید

نتوان دلیر روی ترا دید از حجاب

بی مهری سپهر سیه دل به نیکوان

روشن شد از گرفتگی ماه و آفتاب

کامل عیار نیست به میزان دوستی

هر کس که هم خمار نگردد به هم شراب

مویش به روزگار جوانی شود سفید

چون نافه خون خویش کند هر که مشک ناب

این روی شرمناک که من دیده ام ز یار

صائب ز خط عجب که برون آید از حجاب