گنجور

 
قدسی مشهدی

زود به کردم من بی‌صبر داغ خویش را

اول شب می‌کشد مفلس چراغ خویش را

گر نباشد زخم شمشیرم حمایل گو مباش

هیکل تن کرده‌ام چون لاله داغ خویش را

می‌گساران دیگر و خونابه‌نوشان دیگرند

بر حریفان زان نپیمایم ایاغ خویش را

حیرتی دارم که در فصل چنین دهقان وصل

بر تماشایی چرا در بسته باغ خویش را

خشک شد مغزم ز سودا غمزه ساقی کجاست

تا زخون خویش تر سازم دماغ خویش را