گنجور

 
صائب تبریزی

گمراه کند غفلت من راهبران را

چون خواب، زمین گیر کند همسفران را

بی بهره ز معشوق بود عاشق محجوب

روزی ز دل خویش بود بی جگران را

در کوه و کمر از ره باریک خطرهاست

زنهار به دنبال مرو خوش کمران را

چون صبح مدر پرده شب را که مکافات

در خون جگر غوطه دهد پرده دران را

ز آتش نفسان نرم نگردد دل سختم

این سنگ کند خون به جگر شیشه گران را

اکسیر شد از قرب گهر گرد یتیمی

از دست مده دامن روشن گهران را

هر نامه که انشا کنم از درد جدایی

مقراض شود بال و پر نامه بران را

با دیده حیران چه کند خواب پریشان؟

صائب چه غم از شور جهان بی خبران را؟

 
 
 
غزل شمارهٔ ۸۱۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
کمال خجندی

ای روشنی از روی تو چشم نگران را

این روشنی چشم مبادا دگران را

یا حسن تو و ناز تو سوزی و نیازی

جان نگران را دل صاحب نظران را

زاهد ز تو پوشد نظر و عقل فروشد

[...]

سلیم تهرانی

تا چند کنی خون دل صاحب نظران را

بر سنگ زنی شیشه ی خونین جگران را

از یاری اختر مطلب کام در افلاک

با سنگ در خانه مزن شیشه گران را

با غارت عشق تو چه از داغ دل آید

[...]

مشتاق اصفهانی

ای باد بگو آن شه رعنا پسران را

سر خیل بتان خسرو زرّین‌کمران را

ناخن زن داغ دل ارباب محبت

صیقل‌گر آئینه صاحب‌نظران را

بر هم زن شیرازه جمعیت عشاق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه