گنجور

 
صائب تبریزی

آمد خزان و تر نشد از می گلوی ما

رنگی درین بهار نیامد به روی ما

چون موجه سراب اسیر کشاکشیم

هر چند متصل به محیط است جوی ما

باد مراد کشتی ما زور باده است

بر دوش خلق بار نگردد سبوی ما

دریا به سعی، گرد یتیمی ز ما نبرد

آب گهر چگونه دهد شستشوی ما؟

در آفتاب عشق که شد موم سنگها

خام است همچنان ثمر آرزوی ما

موی سفید هیچ کم از جوی شیر نیست

در کام آرزوی دل طفل خوی ما

ما چون نسیم خدمت آن زلف کرده ایم

گلها کنند پاره گریبان ز بوی ما

از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت

رحم است بر کسی که کند جستجوی ما

صائب به آب خلق نداریم احتیاج

از اشک خود چو شمع بود آب جوی ما