گنجور

 
صائب تبریزی

عشق است غمگسار دل دردمند را

آتش گره ز کار گشاید سپند را

همت به هیچ مرتبه راضی نمی شود

یک جا قرار نیست سپهر بلند را

پیداست بی قراری عاشق کجا رسد

در خلوتی که راه نباشد سپند را

اندیشه کهربای غم و درد عالم است

از غم گزیر نیست دل هوشمند را

مانند پسته سر ز گریبان برآورد

صبح فنای خویش لب هرزه خند را

پهلوی چرب می طلبد تیغ حادثات

جوشن ز لاغری است تن گوسفند را

صیاد را به وحشت خود رام می کنم

آورده ام به کف رگ خواب کمند را

بیرون روم چگونه ز بزمی که می شود

برخاستن ز جای فرامش سپند را؟

صائب گهر به سنگ زدن بی بصیرتی است

ضایع مکن به مردم بی درد پند را