گنجور

 
صائب تبریزی

ز حسن شوخ تو نظاره تماشایی

سفینه ای است که گردیده است دریایی

مرا چو سایه نهالی که می کشد بر خاک

خبر ز سایه خود نیستش ز رعنایی

به بوی خون بتوان یافت همچو نافه مشک

ز فکر زلف تو شد هر سری که سودایی

چگونه قطره کشد در کنار دریا را؟

به روزگار تو رحم است بر تماشایی

فلک ز جلوه او چون کتان ز هم می ریخت

اگر نظیر تو می بود مه به زیبایی

ز اشتیاق تو دست ز کار رفته من

فلاخنی است که سنگش بود شکیبایی

به رغم من لب خود می گزی، نمی دانی

که باده نشائه خون می دهد به تنهایی

زبان خموش پسندیده است در پیری

ز شمع خوش نبود صبح مجلس آرایی

به عیب خویش چو صائب کسی که راه نبرد

گلی نچید ز نور چراغ بینایی