گنجور

 
صائب تبریزی

چه خون که در جگر ماه و آفتاب کنی

رخ لطیف چو گلرنگ از شراب کنی

تو کز مکیدن لب نقل باده می سازی

چه لازم است دل خلق را کباب کنی؟

به دامن تو غبار ملال ننشیند

هزار خانه چو سیلاب اگر خراب کنی

ز بس یکی شده ام با تو جای حیرت نیست

اگر به دیدن خود، دیدنم حساب کنی

یکی هزار ز شبنم شود طراوت گل

ز چشم پاک چه افتاده اجتناب کنی؟

تو چون به باغ روی سرو پای در گل را

ز طوق فاختگان پای در رکاب کنی

فسرده از دم سرد خزان نخواهی شد

به آه گرم گل خود اگر گلاب کنی

نقاب دولت بیدار می شود فردا

ز عمر هر چه درین نشائه صرف خواب کنی

درین محیط گهر، چند از هوا جویی

به هیچ و پوچ نفس صرف چون حباب کنی؟

دمید صبح قیامت ترا ز موی سفید

هنوز وقت نیامد که ترک خواب کنی؟

چو شمع، رشته جان راست کوتهی لازم

چه لازم است تو کوته ز پیچ و تاب کنی

سفید کن دل خود را ز نقش ها، تا چند

سواد دیده خود روشن از کتاب کنی؟

ترا سیاهی رو نیست بس، که از غفلت

سیاه موی سفید خود از خضاب کنی؟

ز قطع و فصل شوی مالک الرقاب جهان

اگر چو تیغ قناعت به یک دم آب کنی

به آفتاب جهانتاب می رسی صائب

درین چمن دل خود گر چو شبنم آب کنی

 
 
 
اوحدی

جهان به دست تو دادند، تا ثواب کنی

خطا ز سر بنهی، روی در صواب کنی

فلک چو نامه فرستد ز مشکلی به جهان

به فکر خویشتن آن نامه را جواب کنی

شود به عهد تو بسیار فتنه‌ها بیدار

[...]

هلالی جغتایی

چه حاجتست که گه خشم و گه عتاب کنی؟

کرشمه ای بنما، تا جهان خراب کنی

شراب خورده و خنجر کشیده آمده ای

که سینه ام بشکافی، دلم کباب کنی

چه غم که توبه من بشکنی؟ از آن ترسم

[...]

بلند اقبال

تو آتشین رخ اگر سر به زیر آب کنی

در آب ماهیَکان را همه کباب کنی

دلم چو چشم تو از دست چشم توست خراب

که گفت خانه خود را چنین خراب کنی؟

نقاب چهرهٔ دل گشته غم به هر صورت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه