گنجور

 
صائب تبریزی

مآل تیغ زبان نیست غیر سربازی

به زیر تیغ کنی چند گردن افرازی؟

ز اهل درد مرا رنگ من خجل دارد

که می کند به زبان شکسته غمازی

شدم به چشم خود امیدوار تا شبنم

گرفت دامن خورشید از نظربازی

فتاده کار به سنگین دلی مرا که کند

به آه سوختگان همچو زلف خود بازی

به می ز طینت زاهد نرفت خشکی زهد

نبرد قرب گل از طبع خار ناسازی

شد از لباس خشن بیشتر رعونت نفس

ز خار و خس کند آتش فزون سرافرازی

ترحم است بر آن عندلیب کوته بین

که کرد موسم گل صرف آشیان سازی

ز خاکبازی طفلانه عمارت کرد

مرا خلاص درین روزگار، خودسازی

فغان که عمر گرامی مرا ز طول امل

چو عنکبوت سرآمد به ریسمان بازی

مده به محفل خود ره سیه زبانان را

که خامه را ید طولاست در سخنسازی

چو داغ لاله مرا در جگر گره شده است

هزار ناله خونین ز بی هم آوازی

مرا به آینه چون طوطی احتیاجی نیست

که روشن است سوادم ز سینه پردازی

هوای وصل هدف هست اگر ترا صائب

مکن چو تیر هوایی بلندپروازی