گنجور

 
صائب تبریزی

رسید صبر به فریاد بینوایی ما

کلید روزی ما شد شکسته پایی ما

عجب که دیده ما سیر گردد از نعمت

که ساختند نگون، کاسه گدایی ما

سبک چو ابر بهاران ز لاله زار، گذشت

ز خارزار ملامت برهنه پایی ما

ز لطف بیشتر از قهر دلشکسته شویم

ز سنگ سخت تر افتاده مومیایی ما

به نور عاریه محتاج نیستیم چو ماه

که هست از نفس خویش روشنایی ما

نمی رسد به هدف گر به آسمان رفته است

نکرده ترک هوا، ناوک هوایی ما

ز بس چو غنچه پیکان گرفته دل گشتیم

نسیم دست کشید از گرهگشایی ما

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۶۶۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جامی

نکرده قید غزالی گره گشایی ما

گره ز دل نگشاید غزلسرایی ما

فروغ بزم سخن زآتش دل است آری

ز آشنایی عشق است روشنایی ما

صدای صوت مغنی عجب بلند افتاد

[...]

صائب تبریزی

هزار حیف که گل کرد بینوایی ما

به چشم آبله آمد برهنه پایی ما

ز چرب نرمی ما دشمنان دلیر شدند

خمیر مایه غم گشت مومیایی ما

چراغ دیده روزن ز خانه درگیرد

[...]

سعیدا

ظهور نعمت منعم بود گدایی ما

نوای عالم معنی است بینوایی ما

زمانه افسر شاهی به روی خاک انداخت

چو دید شوکت و شأن برهنه پایی ما

بیار باده و با ما مصاحبت انگیز

[...]

صامت بروجردی

همین بود سبب دیر آشنایی ما

که زود گل نکند آتش جدایی ما

چه دیده‌ایم ندانم ز عشق‌بازی تو

چه جسته تو ندانم ز بی‌وفایی ما

به زیر خنجر آن شوخ عجز و لابه مکن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه