گنجور

 
صائب تبریزی

رسید صبر به فریاد بینوایی ما

کلید روزی ما شد شکسته پایی ما

عجب که دیده ما سیر گردد از نعمت

که ساختند نگون، کاسه گدایی ما

سبک چو ابر بهاران ز لاله زار، گذشت

ز خارزار ملامت برهنه پایی ما

ز لطف بیشتر از قهر دلشکسته شویم

ز سنگ سخت تر افتاده مومیایی ما

به نور عاریه محتاج نیستیم چو ماه

که هست از نفس خویش روشنایی ما

نمی رسد به هدف گر به آسمان رفته است

نکرده ترک هوا، ناوک هوایی ما

ز بس چو غنچه پیکان گرفته دل گشتیم

نسیم دست کشید از گرهگشایی ما