گنجور

 
صائب تبریزی

هزار حیف که گل کرد بینوایی ما

به چشم آبله آمد برهنه پایی ما

ز چرب نرمی ما دشمنان دلیر شدند

خمیر مایه غم گشت مومیایی ما

چراغ دیده روزن ز خانه درگیرد

به آفتاب رسیده است روشنایی ما

ز دامن نظر اهل عشق پاکترست

زمین میکده از فیض پارسایی ما

به جامه گل رعنا به بوستان آید

گل عذار تو و چهره حنایی ما

نشسته است چنان نقش ما در آن درگاه

که آفتاب بود داغ جبهه سایی ما

تو پا به دامن منزل بکش، که تا دامن

هزار مرحله دارد شکسته پایی ما

ز هاله ماه شود در ته سپر پنهان

اگر بلند شود آه بینوایی ما

کجاست گوش سخن کش در انجمن صائب؟

که جوش کرد شراب سخنسرایی ما