گنجور

 
صائب تبریزی

هزار حیف که گل کرد بینوایی ما

به چشم آبله آمد برهنه پایی ما

ز چرب نرمی ما دشمنان دلیر شدند

خمیر مایه غم گشت مومیایی ما

چراغ دیده روزن ز خانه درگیرد

به آفتاب رسیده است روشنایی ما

ز دامن نظر اهل عشق پاکترست

زمین میکده از فیض پارسایی ما

به جامه گل رعنا به بوستان آید

گل عذار تو و چهره حنایی ما

نشسته است چنان نقش ما در آن درگاه

که آفتاب بود داغ جبهه سایی ما

تو پا به دامن منزل بکش، که تا دامن

هزار مرحله دارد شکسته پایی ما

ز هاله ماه شود در ته سپر پنهان

اگر بلند شود آه بینوایی ما

کجاست گوش سخن کش در انجمن صائب؟

که جوش کرد شراب سخنسرایی ما

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۶۶۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جامی

نکرده قید غزالی گره گشایی ما

گره ز دل نگشاید غزلسرایی ما

فروغ بزم سخن زآتش دل است آری

ز آشنایی عشق است روشنایی ما

صدای صوت مغنی عجب بلند افتاد

[...]

صائب تبریزی

رسید صبر به فریاد بینوایی ما

کلید روزی ما شد شکسته پایی ما

عجب که دیده ما سیر گردد از نعمت

که ساختند نگون، کاسه گدایی ما

سبک چو ابر بهاران ز لاله زار، گذشت

[...]

سعیدا

ظهور نعمت منعم بود گدایی ما

نوای عالم معنی است بینوایی ما

زمانه افسر شاهی به روی خاک انداخت

چو دید شوکت و شأن برهنه پایی ما

بیار باده و با ما مصاحبت انگیز

[...]

صامت بروجردی

همین بود سبب دیر آشنایی ما

که زود گل نکند آتش جدایی ما

چه دیده‌ایم ندانم ز عشق‌بازی تو

چه جسته تو ندانم ز بی‌وفایی ما

به زیر خنجر آن شوخ عجز و لابه مکن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه