گنجور

 
صائب تبریزی

به صد دلیل نرفتن ره خدای که چه؟

به صد چراغ ندیدن به پیش پای که چه؟

گذشته اند ز چه بی عصا سبکپایان

تو می روی به ته چاه با عصای که چه؟

ز برق و باد سبق می برند گرمروان

فتاده ای تو به دنبال رهنمای که چه؟

ز آفتاب شود پخته هر کجا خامی است

تو می دوی ز پی سایه همای که چه؟

ز ابر قطره به دریا رساند گوهر خویش

تو چون حباب کنی خانه را جدای که چه؟

قضا نتیجه کردارهای باطل توست

تو ساده لوح کنی شکوه از قضای که چه؟

چو سرو جامه آزادگان یکی باشد

تو هر دو روز بدل می کنی قبای که چه؟

قرارگاه تو در زیر خاک خواهد بود

تو می بری به فلک پایه بنای که چه؟

گدای کوچه عشق است چرخ ازرق پوش

تو دست کفچه کنی پیش این گدای که چه؟

ترا که بهره ای از نوش نیست غیر از نیش

همی ز شهد لبالب کنی سرای که چه؟

به گنجهای گهر زخم عشق ارزان است

تو می کنی طمع از عشق خونبهای که چه؟

ترا که در سر هر مو گرهگشایی هست

چو زلف کار من افکنده ای به پای که چه؟

ز سنگ لاله برآمد ز خاک سبزه دمید

برون ز پوست نیایی درین هوای که چه؟

جواب آن غزل است این که گفت مختاری

غنی به کبر و به دل خواستن گدای که چه؟