گنجور

 
صائب تبریزی

ز رفتن تو ز جسم ضعیف جان رفته

همای از سر این مشت استخوان رفته

دو دولت است که یکبار آرزو دارم

تو در کنار من و شرم از میان رفته

به نوبهار چنان غره ای که پنداری

که خار در قدم موسم خزان رفته

امید گوشه چشمم به دستگیری توست

که در رکاب تو از دست من عنان رفته

کلاه گوشه دودم به عرش ساییده است

حدیث عشق تو هرگاه بر زبان رفته