گنجور

 
صائب تبریزی

بر آن عذار نه زلف مشوش افتاده

که موج بر رخ صهبای بی غش افتاده

ترا به چشم محال است میکشان نخورند

چنین که باده حسن تو بی غش افتاده

قلم ز نامه شوقم به خویش می لرزد

که نی سوار به صحرای آتش افتاده

ز شانه ای که به زلفت کشیده است نسیم

هزار رشته جان در کشاکش افتاده

به دست باده گلگون عنان مده زنهار

که نوسواری و این اسب سرکش افتاده

غلط به خامه مو می کنند بی خبران

ز فکر بس که دماغم مشوش افتاده

چگونه محو نگردی ز ساده لوحی ها؟

تو طفل و خانه دنیا منقش افتاده

دل از نظاره آن لب چگونه سیر شود؟

سفال تشنه به صهبای بی غش افتاده

ز دانه دل من دود تلخ می خیزد

به خرمن که دگر باز آتش افتاده؟

عجب که ناله عاشق شود عنانگیرت

چنین که توسن ناز تو سرکش افتاده

ز سنگ می گذرد صاف تیر مژگانش

کمان ابروی او بس که پرکش افتاده

حضور دل ز غم و درد عشق می داند

سمندری که به دریای آتش افتاده

به حال سوختگان رحم می کند صائب

نگاه هر که بر آن روی مهوش افتاده