گنجور

 
صائب تبریزی

شد خط مشکبار عیان از عذار او

جوهرنما شد آینه بی غبار او

فرصت کم است دولت پا در رکاب را

غافل مشو ز دور خط مشکبار او

از پیچ و تاب حلقه کند نام آفتاب

خطی که گشته است به گرد عذار او

در چارفصل سبزه خط تو تازه است

موقوف وقت نیست چو عنبر بهار او

آه از غرور حسن که در روزگار خط

در خواب ناز می گذرد روزگار او

برگ خزان رسیده شمارد سهیل را

حیرانی عقیق لب آبدار او

دامن ز صحبت گل بی خار می کشد

در هر دلی که ریشه کند خارخار او

چون زلف دست در کمر عیش حلقه کرد

هر کس که روز کرد شبی در کنار او

خالی نمی شود ز می لعلی ساغرش

چون لاله هر دلی که بود داغدار او

آن سوخته است عشق که سازد یکی هزار

هر خرده شرر که کند جان نثار او

صائب همین نه داغ رخ لاله رنگ اوست

بی داغ نگذرد کسی از لاله زار او

 
 
 
فرخی سیستانی

سروی شنیده ای که بود ماه بار او ؟

مه دیده ای که مشک بپوشد کنار او ؟

من دیدم و شنیدم، این هر دو، آن بتیست

کاین دل هزار بار تبه شد به کار او

پر گوهرست ز آتش عشقش کنار من

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

خود باش تا چگونه شود کار و بار او

معراج بود باری مبدای کار او

رکنیّ خالص آمد پاکیزه از عیوب

بر سنگ کوه چون که فلک زد عیار او

گردنکش است و ثابت و سر سبز کوه از آنک

[...]

عبید زاکانی

آن کس که بود تقوی و تجرید کار او

هم مونس پیمبر و هم یار غار او

خیالی بخارایی

لطفی که می کند به محبّان عذار او

معلوم می شود همه از روی کار او

از عین مردمی ست که مشغول کار ماست

چشمش که ناز و فتنه و شوخی ست کار او

با آن که خاک رهگذرش رُفته ام به چشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه