گنجور

 
صائب تبریزی

شد خط مشکبار عیان از عذار او

جوهرنما شد آینه بی غبار او

فرصت کم است دولت پا در رکاب را

غافل مشو ز دور خط مشکبار او

از پیچ و تاب حلقه کند نام آفتاب

خطی که گشته است به گرد عذار او

در چارفصل سبزه خط تو تازه است

موقوف وقت نیست چو عنبر بهار او

آه از غرور حسن که در روزگار خط

در خواب ناز می گذرد روزگار او

برگ خزان رسیده شمارد سهیل را

حیرانی عقیق لب آبدار او

دامن ز صحبت گل بی خار می کشد

در هر دلی که ریشه کند خارخار او

چون زلف دست در کمر عیش حلقه کرد

هر کس که روز کرد شبی در کنار او

خالی نمی شود ز می لعلی ساغرش

چون لاله هر دلی که بود داغدار او

آن سوخته است عشق که سازد یکی هزار

هر خرده شرر که کند جان نثار او

صائب همین نه داغ رخ لاله رنگ اوست

بی داغ نگذرد کسی از لاله زار او