گنجور

 
صائب تبریزی

کشت بی خوشه خجالت کشد از روی درو

مفکن ای تیغ اجل بر من بیدل پرتو

گردش چرخ بدو نیک ز هم نشناسد

آسیا تفرقه از هم نکند گندم و جو

با لب خشک سکندر ز سیاهی برگشت

یک دم آب به قسمت نفزاید تک و دو

در شکستن حذر از شیشه فزون باید کرد

لشکری را که شکسته است به دنبال مرو

عشق از حال پریشان شدگان غافل نیست

همه جا دیده خورشید بود با پرتو

برق از تندی خود زود فنا می گردد

نیست ممکن که نبازد سر خود تیز جلو

سبحه از دست بینداز که بر دل بارست

میفروش آنچه ز مستان نستاند به گرو

چه بود دولت دنیا که به آن فخر کنند؟

گشت در غار ازین شرم نهان کیخسرو

تازه عاشق نتواند که نگرید صائب

بیشتر آب تراوش کند از کوزه نو