گنجور

 
صائب تبریزی

ز اشک گرم خطر نیست خار مژگان را

که چشم شیر نگهبان بود نیستان را

مجوی آب مروت ز چرخ سفله نهاد

که دود آه کند این سفال، ریحان را

نظر ز روی لطیفش چگونه آب دهم؟

که چشم شور بود شبنم این گلستان را

کمند جاذبه طوطیان شیرین حرف

ز بند نی بدر آورد شکرستان را

ز دست جرأت من در وصال ایمن باش

که قرب بحر کند خشک، دست مرجان را

ز اشک گرم شود نامه سیاه سفید

ز آه سرد بود برگریز عصیان را

ازان به زخم زبان از خوشامدم قانع

که به ز نقش و نگارست رخنه زندان را

همان سفینه اش از شرم جود دریایی است

صدف اگر چه گهر ساخت اشک نیسان را

ز میوه های بهشتی گزیده شد صائب

فشرد بر جگر خویش هر که دندان را

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
غزل شمارهٔ ۶۳۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

به نام نیک تو خواجه فریفته نشوم

که نام نیک تو دام است و زرق مر نان را

کسی که دام کند نام نیک از پی نان

یقین بدان تو که دام است نانْش مر جان را

ناصرخسرو

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را

مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را

خبر بیاور ازیشان به من چو داده بُوی

ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را

بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد

[...]

امیر معزی

شریف خاطر مسعود سعد سلمان را

مسخرست سخن چون پری سلیمان را

نسیج وحده که نو حُلّه‌ای دهد هر روز

زکارگاه سخن بارگاه سلطان را

ز شادی ادب و عقل او به دار سلام

[...]

ادیب صابر

لب تو طعنه زند گوهر بدخشان را

رخ تو طیره کند اختر درفشان را

به بوسه لب تو تهنیت کنم دل را

به دیدن رخ تو تربیت دهم جان را

به جان تو که پرستیدن تو کیش من است

[...]

اثیر اخسیکتی

چه خرمی است که امروز نیست زنگان را

چه فرخی است کزو بهره نیست کیهان را

بهار و کام طرب تازه می کند دل را

ضیاء انس و فرح زقه میدهد جان را

بدشت جلوه گری عرضه داد بار دگر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه