گنجور

 
صائب تبریزی

ز اشک گرم خطر نیست خار مژگان را

که چشم شیر نگهبان بود نیستان را

مجوی آب مروت ز چرخ سفله نهاد

که دود آه کند این سفال، ریحان را

نظر ز روی لطیفش چگونه آب دهم؟

که چشم شور بود شبنم این گلستان را

کمند جاذبه طوطیان شیرین حرف

ز بند نی بدر آورد شکرستان را

ز دست جرأت من در وصال ایمن باش

که قرب بحر کند خشک، دست مرجان را

ز اشک گرم شود نامه سیاه سفید

ز آه سرد بود برگریز عصیان را

ازان به زخم زبان از خوشامدم قانع

که به ز نقش و نگارست رخنه زندان را

همان سفینه اش از شرم جود دریایی است

صدف اگر چه گهر ساخت اشک نیسان را

ز میوه های بهشتی گزیده شد صائب

فشرد بر جگر خویش هر که دندان را