گنجور

 
صائب تبریزی

ببین به دور لبش خط عنبرافشان را

که چون شراب برون داده راز پنهان را

به باد دست، کلید خزانه را مسپار

مده به دست صبا زلف عنبرافشان را

مکن به ماه نو ابروی یار را تشبیه

چه نسبت است به محراب طاق نسیان را؟

درازدستی اهل هوس ز گستاخی

به ماه مصر گوارا نمود زندان را

ز لطف و قهر تو مهرم نمی شود کم و بیش

که پشت و رو نبود آفتاب تابان را

گره به جبهه آیینه وار خویش مزن

مکن به طوطی خوش حرف تنگ، میدان را

اگر تو دامن خود را به دست ما ندهی

ز دست ما نگرفته است کس گریبان را

ز بس که خلق تنک مایه اند از انصاف

به سیم قلب نگیرند ماه کنعان را

بر آن گروه حلال است دعوی همت

که چین جبهه شمارند مد احسان را

کباب حسن گلوسوز تشنگی گردم!

که سرد بر دل من کرد آب حیوان را

جدا نمی شود از هم، دو دل یکی چو شود

نمی توان ز دل ما کشید پیکان را

غلط به کاغذ ابری کنند دیده وران

فشرد بس که فلک ابرهای احسان را

در آن سری که بود خارخار شوق، کند

چو گردباد به یک پای طی، بیابان را

ز ناقصان بصیرت بلندپروازی

سر از دریچه برون کردن است کوران را

خرید خون خود از ناز نعمت الوان

فشرد بر جگر خویش هر که دندان را

ز آه دل نگشاید که از گشاد خدنگ

دل گرفته نگردد شکفته پیکان را

سخن به مردم فهمیده عرض کن صائب

به شوره زار مکن صرف، آب حیوان را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۶۳۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

به نام نیک تو خواجه فریفته نشوم

که نام نیک تو دام است و زرق مر نان را

کسی که دام کند نام نیک از پی نان

یقین بدان تو که دام است نانْش مر جان را

ناصرخسرو

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را

مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را

خبر بیاور ازیشان به من چو داده بُوی

ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را

بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد

[...]

امیر معزی

شریف خاطر مسعود سعد سلمان را

مسخرست سخن چون پری سلیمان را

نسیج وحده که نو حُلّه‌ای دهد هر روز

زکارگاه سخن بارگاه سلطان را

ز شادی ادب و عقل او به دار سلام

[...]

ادیب صابر

لب تو طعنه زند گوهر بدخشان را

رخ تو طیره کند اختر درفشان را

به بوسه لب تو تهنیت کنم دل را

به دیدن رخ تو تربیت دهم جان را

به جان تو که پرستیدن تو کیش من است

[...]

اثیر اخسیکتی

چه خرمی است که امروز نیست زنگان را

چه فرخی است کزو بهره نیست کیهان را

بهار و کام طرب تازه می کند دل را

ضیاء انس و فرح زقه میدهد جان را

بدشت جلوه گری عرضه داد بار دگر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه