گنجور

 
صائب تبریزی

چشم خورشید به رخسار تو باشد روشن

نیست یک سرو به غیر از تو درین سبز چمن

یوسف از غیرت آن نرگس نیلوفر رنگ

رفت تا مصر که در نیل زند پیراهن

بگذار از پرده ناموس که سرگرمی عشق

نه چراغی است که پوشیده شود از دامن

همچنان می پرد از بی خبری چشم حباب

گرچه با بحر بود در ته یک پیرهن

هاله ماه ز شوق تو گشاده است آغوش

چند چون شمع توان بود گرفتار لگن؟

تن به زندان غریبی ندهد کس، چه کند؟

نیست بی چاه حسد دامن صحرای وطن

مرگ در مذهب ما رخصت بال افشانی است

صبح امید دمد اهل صفا را ز کفن

صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت

بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن