گنجور

 
صائب تبریزی

اگر اشک پشیمانی نگردد عذرخواه من

بپوشد چشمه خورشید را گرد گناه من

ز تسخیر نگاه سرکش او عاجزم، ورنه

عنان برق را در دست می پیچد گیاه من

به این شوقی که من در کعبه مقصود رو دارم

دلی از سنگ می باید که گردد سنگ راه من

نمی دانم که در خاطر گذر دارد، همین دانم

که بوی سنبل فردوس می آید ز آه من

من لرزنده جان را نشأه می زنده دل دارد

من آن شمعم که دست تاک می گردد پناه من

فغان بی اثر در سینه عاشق نمی باشد

چو مژگان تو باشد تیر یک ترکش سپاه من

اگر فردا به این سامان عصیان رو به حشر آرم

ترازو را به فریاد آورد بار گناه من

چو مژگان می دهم در چشم خود جا خصم عاجز را

بلند اقبال آن خاری که می روید ز راه من

به هر کس دل گواهی می دهد، دل می دهم صائب

شهادت را به زر نتوان خریدن از گواه من

 
 
 
بابافغانی

چو شب ظلمت شود در کوی او از دود آه من

بود هر شمع سبز از مجلس او خضر راه من

فضولی

تو تیر افکنده ای چرخ مهر خود بماه من

رقیبم گشته مشکل که کردی نیک خواه من

سر بی داد من داری فلک بر گرد زین عادت

نه بر من رحم بر خود کن بترس از برق آه من

چه حالست این گه هر که سوی آن خورشید ره جستم

[...]

محتشم کاشانی

گدای شهر را دانسته خلقی پادشاه من

وزین شهرم سیه‌رو کرده چشم روسیاه من

چرا آن تیره اختر کز برای یکدرم صدجا

رخ خود زرد سازد مردمش خوانند ماه من

کسی کو خرمن تمکین دهد بر باد بهر او

[...]

وحشی بافقی

تغافلها زد اما شد نگاهی عذر خواه من

که سد ره گشت بر گرد سر چشمش نگاه من

مرا چشم تو افکند از نظر اما نمی‌پرسی

که جاسوس نگاه او چه می‌خواهد ز راه من

برای حرمت خاک درت این چشم می‌دارم

[...]

عرفی

نه رو از ناز می تابد، گه نظاره ماه من

ندارد از لطافت عارضش تاب نگاه من

به فتوای کسی خون مرا ریزی که در محشر

کنم گر دعوی خون، باز خواهد شد نگاه من

مرا کشتی که خوش حالی به آن غایت که پنداری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه