گنجور

 
صائب تبریزی

سبک جولانتر از برق است حسن لاله زار من

به یک خمیازه گل می شود آخر بهار من

اگر شبها خبر یابی ز درد انتظار من

ز خواب ناز رو ناشسته آیی در کنار من

ندارد حسن و عشق از هم جدایی، سخت می ترسم

که در پیراهن گل خار ریزد خار خار من

نه در دست است گیرایی، نه در آغوش گنجایی

عبث پهلو تهی می سازد آن سرو از کنار من

ز آب چشم شبنم دامن گلها نمازی شد

مگردان روی زنهار از دو چشم اشکبار من

نمی پیچم سر از سنگ ملامت، عاشقم عاشق

محک را سرخ رو دارد زر کامل عیار من

ندارم هیچ پروا گر ببازم هر دو عالم را

پشیمانی بود خصل نخستین قمار من

اگر لنگر نیندازد به خاکم سایه قاتل

تپیدن در فلاخن می نهد سنگ مزار من

دوانیده است از بس ریشه خشکی در گلستانم

به جای سرو خیزد گردباد از جویبار من

مرا افسرده دارد سردی این خاکدان، ورنه

ز شوخی بیستون را می کند از جا شرار من

ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا

غزالان می جهند از خواب از ذوق شکار من

به آب از اشک شادی می رسانم خانه زین را

اگر افتد به دست من عنان شهسوار من

من آن رنگین نوامرغم درین بستانسرا صائب

که چشم شبنم گل می پرد از انتظار من