گنجور

 
صائب تبریزی

نبندد دشمن آتش زبان طرف از گزند من

به فریاد آورد دریای آتش را سپند من

نهالی بود استغنا، زمین گیر گرانجانی

به اندک فرصتی سروی شد از طبع بلند من

به روی دوزخ خونگرم حرف سرد می گوید

کجا سازد به جنت خاطر مشکل پسند من؟

تغافل بر مسیحا می زدم از درد بی درمان

به درمان کرد محتاجم دل نادردمند من

سخنگو می شود چشمی که من باشم نظربازش

زبان دان می شود مرغی که می افتد به بند من

برون آی از نقاب شرم تا از خود برون آیم

که از افسردگی پا در حنا دارد سپند من

به همت نکهت گل را عنان پیچیده ام صائب

تذرو رنگ نتواند پریدن از کمند من