گنجور

 
صائب تبریزی

آن که ننشیند کنون از ناز در پهلوی من

تکیه گاهش بود در مستی سر زانوی من

این زمان بی اعتبارم، ورنه آن سیب ذقن

در سر مستی مکرر بود دستنبوی من

گل نمی زد بر قفس مرغ گرفتار مرا

آن که حرف سخت می گوید کنون بر روی من

من که در دستم کمان آسمان ها بود نرم

سست گردید از کمان سخت او بازوی من

چون هدف آغوش رغبت عالمی وا کرده اند

تا که را از خاک بردارد کمان ابروی من

چشم پاک من بود از خاک دامنگیرتر

سرو نتواند گذشتن از کنار جوی من

کلک من دارد در انشای سخن دست دگر

آب صائب می شود چون تاک می در جوی من