گنجور

 
فضولی

دوش در مجلس نگاری بود همزانوی من

عیشها می کرد دل تا صبح از پهلوی من

یار وحشی طبع و من معتاد الفت چون کنم

آفت من خوی او شد محنت او خوی من

چند می نازی فلک با ماه نو چندین مناز

باش تا پیدا شود ماه هلال ابروی من

بر رهش افتاده ام بگشاده چشم انتظار

وه چه باشد گر کند گاهی نگاهی سوی من

چون توانم بی بلا باشم چنین کز هر طرف

صد بلا آویخته بی زلفت از هر موی من

سوی من مگذر مبادا سر نهم بی اختیار

بر رهت پای تو آزاری کشد از روی من

گفتمش ای شه فضولی هم غلام تست گفت

کیست او کی آمد و جان یافت جا در کوی من