گنجور

 
صائب تبریزی

نیستی چون اهل معنی لب به دعوی وا مکن

عیبجویان را به عیب خویشتن گویا مکن

بهر مشتی خون که خواهد خرج خاک تیره شد

لب به حرف خونبها چون خودفروشان وا مکن

تا نسازی دامن اطفال را خالی ز سنگ

از سواد شهر رو در دامن صحرا مکن

از خرد دورست مس کردن طلای خویش را

روی زرد خویش سرخ از باده حمرا مکن

تا نسازی جمع صائب دل ز زاد آخرت

پشت خود چون سالکان خام بر دنیا مکن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
بابافغانی

ای چراغ دل مرو در بزم مردم جامکن

گر همه چشم منست آنجا دمی مأوا مکن

مردم چشمی، مشو از دیده ی غائب چون پری

از خیال خود مرا دیوانه و شیدا مکن

روی خود بر دامنت سودم خطای من بپوش

[...]

صائب تبریزی

گر طلبکار حضوری لب به غیبت وامکن

عیب خود پوشیده و از دیگران پیدا مکن

دورباش هرزه گویان است مهر خامشی

ایمنی می خواهی از زخم زبان، لب وا مکن

زنده مخلوق، چون خفاش باشد بی بصر

[...]

واعظ قزوینی

بر در حق جز خضوع و عجز استدعا مکن

بندگی جز خاکساری نیست، استغنا مکن

مصحف دل را که هر حرفیست از وی صد کتاب

کاغذ حلوای شیرین کاری دنیا مکن

یاد گیر از بید مجنون، شیوه افتادگی

[...]

سیدای نسفی

خویش را ای گل به چشم عندلیبان جا مکن

دیده اغیار را روشن به خاک پا مکن

بهر طعن ما اسیران دفتری انشا مکن

ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه