گنجور

 
صائب تبریزی

ساده است از نقش انجم آسمان عاشقان

این نشان از بی نشان دارد روان عاشقان

در حقیقت دنیی و عقبی دو منزل بیش نیست

این دو منزل را یکی سازد روان عاشقان

دامن ریگ روان را خار نتواند گرفت

دست رهزن کوته است از کاروان عاشقان

شکوه از شور قیامت محض کافر نعمتی است

بود در کار این نمکدان بهر خوان عاشقان

نیست خورشید این که می بینی بر این چرخ بلند

مانده بر جا آتشی از کاروان عاشقان

زیر پر چون صبح گیرد بیضه خورشید را

چون گشاید بال همت مرغ جان عاشقان

از صراط المستقیم عقل بیرون رفته اند

زه نمی گیرد به خود، زورین کمان عاشقان

هست در دل حسرت اکسیر اگر صائب ترا

مگذر از خاک مراد آستان عاشقان

چون نیابد نور فیض از روح پاک مولوی؟

شمس تبریزست صائب در میان عاشقان

 
 
 
مولانا

می پرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان

سوی عنقا می کشاند استخوان عاشقان

ای دریغا چشم بودی تا بدیدی در هوا

تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان

اشتران سربریده پای بالا می نهند

[...]

جامی

امشب افتاده ست شوری در میان عاشقان

گویی آن کان نمک شد میهمان عاشقان

با خیال خط سبزش خوان عشق آراسته ست

هرگز این سبزی مبادا کم ز خوان عاشقان

عاشقان رفتند و می آید پی گمگشتگان

[...]

اسیری لاهیجی

واله رخسار جانانست جان عاشقان

نیست پیدا برکسی حال نهان عاشقان

هست برتر حالت عشاق از فهم خرد

برزبان ناید ازین معنی بیان عاشقان

عاشقی کز عشق جانان از خودی گیرد کنار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه