گنجور

 
صائب تبریزی

خاک را دامان پر زر می کند فصل خزان

بادها را کیمیاگر می کند فصل خزان

شاخساران را به رنگ عود برمی آورد

برگها را صندل تر می کند فصل خزان

طوطیان سبزپوش عالم ایجاد را

حله طاوس در بر می کند فصل خزان

از رخ زرین، بساط خاک را در یک نفس

آسمان پر ز اختر می کند فصل خزان

می پرد چون نامه اعمال، برگ از شاخسار

باغ را صحرای محشر می کند فصل خزان

رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن

از بهاران جلوه خوشتر می کند فصل خزان

برگ را چون میوه های پخته می ریزد به خاک

پای خواب آلود را پر می کند فصل خزان

بوسه بر دستش، که از نقش و نگار دلفریب

برگها را دست دلبر می کند فصل خزان

گرچه از دست زر افشانش زمین کان طلاست

خرقه صد پاره در بر می کند فصل خزان

از رخ چون زعفران، چین جبین خاک را

خنده رو چون سکه زر می کند فصل خزان

در کهنسالی عیار فکرها روشنترست

آبها را پاک گوهر می کند فصل خزان

شوق آتش را هوای سرد، دامان صباست

رغبت می را فزونتر می کند فصل خزان

می کند از پیکر بستان لباس عاریت

برگ پوشان را قلندر می کند فصل خزان

بر امید خط پاکی از جهان رنگ و بو

هر چه دارد خرج دفتر می کند فصل خزان

می زند بتخانه گلزار را بر یکدگر

کار ابراهیم آزر می کند فصل خزان

برگها را می کند در کف زدن بی اختیار

چون سماع بیخودی سر می کند فصل خزان

گر چنین از آه سرد آتش زند در بوستان

عندلیبان را سمندر می کند فصل خزان

از برات عیش، صائب دامن آفاق را

با پریشانی توانگر می کند فصل خزان