گنجور

 
صائب تبریزی

چندان که چو خورشید به آفاق دویدیم

ما پیر به روشندلی صبح ندیدیم

یک بار نجست از دل ما ناوک آهی

از بار گنه همچو کمان گرچه خمیدیم

چون شمع درین انجمن از راستی خویش

غیر از سر انگشت ندامت نگزیدیم

افسوس که با دیده بیدار چو سوزن

خار از قدم آبله پایی نکشیدیم

چون لاله دلسوخته در گلشن ایجاد

بی خون جگر قطره آبی نچشیدیم

هر چند چو گل گوش فکندیم درین باغ

حرفی که برد راه به جایی نشنیدیم

از آب روان ماند بجا سبزه و گلها

ما حاصل ازین عمر سبکسیر ندیدیم

شد ناوک ما گر زدل سنگ ترازو

بر دوش کمان دست نوازش نکشیدیم

شد کوزه نرگس سر بی مغز حریفان

ما یک گل ازان گوشه دستار نچیدیم

اول ثمر پیشرسش قرب خدا بود

پیوند خود از هر چه درین باغ بریدیم

بیرون ننهادیم ز سر منزل خود پای

چندان که درین دایره چون چشم پریدیم

کردیم تلف عمر به غواصی این بحر

در هیچ صدف گوهر انصاف ندیدیم

صائب به مقامی نرسیدیم ز سستی

از خاک چو نی گرچه کمر بسته دمیدیم