گنجور

 
صائب تبریزی

از زلف یار رنگ دگر برگرفته‌ایم

مومیم اگر چه نکهت عنبر گرفته‌ایم

پیش کسی دراز نگشته است دست ما

ما چون چنار از آتش خود درگرفته‌ایم

چون سر برآوریم ز دریا، که چون صدف

گوهر به آبروی برابر گرفته‌ایم

با دست رعشه‌دار چو شبنم درین چمن

دامان آفتاب مکرر گرفته‌ایم

گر دست ما تهی است ز سیم و زر نثار

از چهره آستان تو در زر گرفته‌ایم

کیفیت جوانی ما را خمار نیست

کز دست پیر میکده ساغر گرفته‌ایم

ما را به روی گرم چراغ احتیاج نیست

کز بال و پرفشانی خود درگرفته‌ایم

باور که می‌کند که درین بحر چون حباب

سر داده‌ایم و زندگی از سر گرفته‌ایم؟

در مشت خار ما به حقارت نظر مکن

کز دست برق، تیغ مکرر گرفته‌ایم

صائب ز نقطه‌ریزی کلک سخن‌تراز

روی زمین تمام به گوهر گرفته‌ایم

 
 
 
عطار

ما هر چه آن ماست ز ره بر گرفته‌ایم

با پیر خویش راه قلندر گرفته‌ایم

در راه حق چو محرم ایمان نبوده‌ایم

ایمان خود به تازگی از سر گرفته‌ایم

چون اصل کار ما همه روی و ریا نمود

[...]

خواجوی کرمانی

ما حاصل از جهان غم دلبر گرفته ایم

وز جهان بجان دوست که دل برگرفته ایم

زین در گرفته ایم بپروانه سوز عشق

چون شمع آتش دل ازین در گرفته ایم

با طلعتت زچشمه ی خور دست شسته ایم

[...]

جهان ملک خاتون

دیگر هوای عشق تو در سر گرفته‌ایم

عشق رخ چو ماه تو از سر گرفته‌ایم

بر یاد آن دو چشم و لب لعل دلکشت

از بادهٔ خیال تو ساغر گرفته‌ایم

دایم خیال قدّ چو سرو روان تو

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

ماییم کز جهان همه دل برگرفته‌ایم

جان داده‌ایم و دامن دلبر گرفته‌ایم

مست و خراب و عاشق و رندیم و باده‌نوش

آب حیات از لب ساغر گرفته‌ایم

چون مذهب قلندر رندی و عاشقی است

[...]

حسین خوارزمی

ما ای صنم هوای تو از سر گرفته‌ایم

چون شمع ز آتش دل خود درگرفته‌ایم

دل برگرفته‌ایم ز هستی خویشتن

زان پس هوای همچو تو دلبر گرفته‌ایم

بهر غذای طوطی طبع سخن گذار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه