از زلف یار رنگ دگر برگرفتهایم
مومیم اگر چه نکهت عنبر گرفتهایم
پیش کسی دراز نگشته است دست ما
ما چون چنار از آتش خود درگرفتهایم
چون سر برآوریم ز دریا، که چون صدف
گوهر به آبروی برابر گرفتهایم
با دست رعشهدار چو شبنم درین چمن
دامان آفتاب مکرر گرفتهایم
گر دست ما تهی است ز سیم و زر نثار
از چهره آستان تو در زر گرفتهایم
کیفیت جوانی ما را خمار نیست
کز دست پیر میکده ساغر گرفتهایم
ما را به روی گرم چراغ احتیاج نیست
کز بال و پرفشانی خود درگرفتهایم
باور که میکند که درین بحر چون حباب
سر دادهایم و زندگی از سر گرفتهایم؟
در مشت خار ما به حقارت نظر مکن
کز دست برق، تیغ مکرر گرفتهایم
صائب ز نقطهریزی کلک سخنتراز
روی زمین تمام به گوهر گرفتهایم