گنجور

 
صائب تبریزی

تا همچو لعل، رنگ به رخسار داشتم

خون در دل از شکست خریدار داشتم

هرگز قرین نگشت به هم قول و فعل من

کردار را همیشه به گفتار داشتم

تا با خدا افتاد مرا کار، به شدم

شربت نداشتم چو پرستار داشتم

تا چون حباب چشم گشودم ز یکدگر

سر در کنار قلزم خونخوار داشتم

هرگز دلم ز فکر غزالان تهی نبود

دایم درین خرابه دو بیمار داشتم

چون شبنم از تجلی خورشید محو شد

چشم تری که از غم گلزار داشتم

هرگز نداشت میل، ترازوی مشربم

دایم به دست سبحه و ز نار داشتم

چون زلف، تار و پود حواسم نبود جمع

تا فکر جامه و غم دستار داشتم

فریاد من ز قحط هم آواز پست شد

کارم بلند بود چو همکار داشتم

داغ ترا به غیر نمودم ز سادگی

آیینه پیش صورت دیوار داشتم !

هرگز نصیب گوشه نشینان نمی شود

آن خلوتی که بر سر بازار داشتم

صائب هزار شکر که بر دل گذاشتم

دستی که بر سر از غم دلدار داشتم