صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۹۱

تا همچو لعل، رنگ به رخسار داشتم

خون در دل از شکست خریدار داشتم

هرگز قرین نگشت به هم قول و فعل من

کردار را همیشه به گفتار داشتم

۳

تا با خدا افتاد مرا کار، به شدم

شربت نداشتم چو پرستار داشتم

تا چون حباب چشم گشودم ز یکدگر

سر در کنار قلزم خونخوار داشتم

هرگز دلم ز فکر غزالان تهی نبود

دایم درین خرابه دو بیمار داشتم

۶

چون شبنم از تجلی خورشید محو شد

چشم تری که از غم گلزار داشتم

هرگز نداشت میل، ترازوی مشربم

دایم به دست سبحه و ز نار داشتم

چون زلف، تار و پود حواسم نبود جمع

تا فکر جامه و غم دستار داشتم

۹

فریاد من ز قحط هم آواز پست شد

کارم بلند بود چو همکار داشتم

داغ ترا به غیر نمودم ز سادگی

آیینه پیش صورت دیوار داشتم !

هرگز نصیب گوشه نشینان نمی شود

آن خلوتی که بر سر بازار داشتم

صائب هزار شکر که بر دل گذاشتم

دستی که بر سر از غم دلدار داشتم