گنجور

 
صائب تبریزی

دلتنگ از ملامت اغیار نیستم

چون گل ، گرفته در بغل خار نیستم

در زهر روی پوش خطر بیشتر بود

امن از خط نرسته دلدار نیستم

از طوق بندگی نکشم سر به سیم قلب

یوسف صفت گران به خریدار نیستم

وضع جهان ز نقطه دل دیده ام تمام

محتاج سیر و دور چو پرگار نیستم

صبح قیامت از سر هر مو علم کشید

از خویشتن هنوز خبردار نیستم

ز آزادگی بریده ام از خویش عمرهاست

در پیش خود چو سرو گرفتار نیستم

از سایه هما نشود خواب من گران

مست از غرور دولت بیدار نیستم

روشن به نور شمسه عقل است مغز من

آتش پرست طره زر تار نیستم

دیوانه ام که بر سر من جنگ می شود

جنس کساد کوچه و بازار نیستم

صائب ز خود غبار گرانی فشانده ام

چون بوی گل به هیچ دلی بار نیستم