گنجور

 
صائب تبریزی

دل نگردید شب وصل تهی از گله‌ها

طی شد این وادی و هموار نشد آبله‌ها

اثر از گرمروان نیست، همانا گردید

در دل سنگ نهان آتش این قافله‌ها

شور من بیش شد از چوب گل و سایه بید

گشت شیرازهٔ دیوانگی این سلسله‌ها

گفتم از آبله، چشمی بگشاید پایم

پردهٔ خواب شد از غفلت من آبله‌ها

ندهد سود به بی‌تابی دل صبر و شکیب

کی ز افشردن پا، کم شود این زلزله‌ها؟

در رضاجویی حق کوش، نه خشنودی خلق

ترک واجب نتوان کرد به این نافله‌ها

مرگ چون باد خزان، خلق ورق‌های درخت

هست چون دوری اوراق ز هم فاصله‌ها

منزلی نیست درین ره، نفس سوخته است

هر سیاهی که به چشم آید ازین مرحله‌ها

صائب از فرد روان باش که چون موج سراب

رو به دریای عدم می‌رود این قافله‌ها

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۵۷۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جامی

هر شب افروخته از آتش دل مشعله ها

رود از کوی غمت سوی عدم قافله ها

دلم از پرتو خورشید رخت قندیلی ست

کز سر زلف تو آویخته با سلسله ها

شرح اسرار خرابات نداند همه کس

[...]

میرداماد

ای به درگاه تو از قدس روان قافله‌ها

پیش طوف سر کوی تو خجل نافله‌ها

هرکجا شاکله فضل تو در ذکر آمد

غیر تشویر نشد شاکله شاکله‌ها

مشکل آید همی اسناد تولد به تو زانک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه