دل نگردید شب وصل تهی از گلهها
طی شد این وادی و هموار نشد آبلهها
اثر از گرمروان نیست، همانا گردید
در دل سنگ نهان آتش این قافلهها
شور من بیش شد از چوب گل و سایه بید
گشت شیرازهٔ دیوانگی این سلسلهها
گفتم از آبله، چشمی بگشاید پایم
پردهٔ خواب شد از غفلت من آبلهها
ندهد سود به بیتابی دل صبر و شکیب
کی ز افشردن پا، کم شود این زلزلهها؟
در رضاجویی حق کوش، نه خشنودی خلق
ترک واجب نتوان کرد به این نافلهها
مرگ چون باد خزان، خلق ورقهای درخت
هست چون دوری اوراق ز هم فاصلهها
منزلی نیست درین ره، نفس سوخته است
هر سیاهی که به چشم آید ازین مرحلهها
صائب از فرد روان باش که چون موج سراب
رو به دریای عدم میرود این قافلهها